حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۱
تیر
دو ماه پیش برا جراحی دندونم رفته بودم دندونپزشک..

وقت جراحی اونقد دهنم باز موند که حس کردم فکم کج شد.!!

به دکتره گفتم که یه لحظه دهنمو ببندم؟

گفت نه الان تموم میشه


بعد اون هفته ای یکی دوبار فکم کج میشد و بعدش درست میشد

اهمیت ندادم

امروز سه روزه گیر کرده بیشتر دو انگشتم باز نمیشه

دیشب رفتم ارتوپدی.. گفت کار من نیست باید بری دندانپزشک

رفتم گفت برو عکس بگیر برام بیار الان نمیتونم جوابتو بدم

بعدش که عکسیدم

بردم گفت برو جراح فک

کلی گشتم تا یه دونهجراح چند منطقه اونورتر پیدا کردم

گفت چندتا ماساژ میدم انجام بده درست نشد بیا برات جاش بندازم


بای بایکم الله

۱۹
تیر
دیروز بعد کلی برنامه ریزی .. یه دو ساعت برا سینما خالی کرده بودم که راه افتادم برم فیلم خوابم میاد رو ببینم

از قضا نمیدونم چم بود که نیگا نکردم ببینم فیلمشون چیه!!

وقتی فیلم شروع شد دیدم فیلم پس کوچه های ...

از سالندار پرسیدم:مگه فیلمتون خوابم میاد نیس گفت نه اون سینما ...

بعدش به خودم گفتم : باشه ببینیم تقدیرمون اینطوره

نیم ساعت نگذشته بود که از کل فیلم چندشم شد

اخه آقایون اکبر ... و محمد رضا ... چرا سابقه خودتون رو با بازی تو این فیلما که داستاناشون رو محمه قلی می ساخت خراب میکنید!!!

یه داستانای جدید

یه تزای جدید فیلمسازی چیزی...


همین

۰۵
تیر
زن بدون شال و روسری اومده بود بیرون که آشغالا رو بده به کارگر شهرداری..

همین موقع بود که آخونده داشت رد می شد ..

زنه که آخونده رو دید گفت:ببخشید حاج آقا، و با دو رفت تو خونه..

آخونده در همین حین به زنه گفت: به ما که رسید حروم شد..


(( دیشب داستانی با همین مضمون برام پیش اومد))

۲۶
خرداد
مادربزرگم حالش بد شده بود بردیمش بیمارستان.

بعد از یک ساعت معاینات..

من دنبال کارای بیمارستانش این ور و اون ور میرفتم..

تا اینکه چند دقیقه پایین پاش ایستاده بودم ...

چند دقیقه یه بار سرمو میچرخوندم این طرف اونطرف ...

تو همین لحظات بود که دیدم انگاری سرم سر یه پرستار قفل شد!!!

منیکه این همه خجالتی بودم چرا دارم حس میکنم چشچرونی میکنم!!!

به خودم گفتم احمق عمه هات دارن نگاه میکنن سرتو بچرخون...

انگار نه انگار!!!

بالاخره پا رو احساسم گذاشتم و کامل از اورژانس بیرون زدم..

چند دقیقه یه بار زیر چشی یه نیگا میکردم..

در همین حین گفتم:این دختر چی داشت که با من اینکارو کرد؟؟!!!

نمیدونم!! ولی حس کردم یه معصومیتی تو چشاش بود؟!

۱۳
خرداد
سلامی برای چندمین بار

یه شب به کلم افتاد پیامک بفرستم واسه اونایی که عقیده و نظرشون برام مهمه که .....

>>تو رو قسم میدم به سوالم جواب بده،
باور کن که از جوابت ناراحت نمی شم.
بنظرت من چه مشکل اخلاقی دارم؟
تقریبا همه جواب دادن و چه جوابهایی
مثلا شخصی که چند مدت پیش بعد از یک سال برگشته بود: نسبت به اونی که قبلا بودی خیلی تغییر کردی(البته +)
اینو بگم و سی یو لیت
یکمی رفته بود حشیه..!! گفته بودم اخلاق
گفته بود: لباسات شیکتر بشن عالی میشی.!!

گودبایکم الله