حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۱۰
مرداد
چه خون دلها خوردیمو نمردیم


میخواهم از حادثه 5 روز پیش بگم

یک اتفاق عجیب

اونقد با من صمیمی بود که منو وکیلش حساب میکردن

بچگیهامو با اون گذروندم صبح و شب با اون بودم

انگاری که کسو کاری به جز اون نداشتم

چیز عجیب اینجاس که بعد از 3 سال دور از هم بودن چرا مرگش توی اتاقم باید اتفاق بیوفته

!!!!!!

این هم عکسی که خودم کمتر از یک ساعت قبل مرگش از اون گرفتم



مادربزرگم بود....

۰۵
مرداد
داشتم از نخل حیاط خونمون خرما می چیدم.

به چندتا چیز خیلی واضح بر خورد کردم.

هنگام لقاح بعضی از خرماها دوقلو و به هم چسبیدن ولی یکیشون سبزه و دیگری رسیده،

گاه هم اولی زرد و دومی رسیده

گفتم ای اختلاف چیه که دوتا خرما از یه شاخه و رشته باشن

و از یک منبع تغذیه کنن ولی یکی به علو و بزرگی برسه ودیگری در سطح مقدماتی می مونه؟!!!!!!!!!


همین

۲۷
تیر
شب بهم زنگ زدن گفتن بچه ها رو می خوایم بفرستیم به یه جای خوش آب و هوا، هستی؟

گفتم : باشه برنامه ی خاصی ندارم.

صبحش ساعت هشت رفتم محل حرکت همه ساعت نه حرکت کردیم

چهل نفر بودیم با اتوبوس کولر دار

و گذشت (راه پر پیچ وخم)و گذشت (دو نفر حالشون بد شد) و گذشت

ظهر اینقدر راه رود رو پیاده گرفتیمو رفتیم بالا تا به سه چهارتا چشمه آب سرد سرد(واسه تابستون خوزستان) رسیدیم

یه ساعت آب تنی و اینهمه راه رو برگشتن به مدرسه (محل اسکان)

وسط مدرسه آب یه چشمه ای میگذشت


روز دوم...

باید نهار رو آماده می کردیم ، وقت آب تنی نداشتیم کسی هم پیش وسایل نبود.

دو تا از بچه ها دوستشون رو از آب وسط حیاط خیس میکردن که منم هوس اب خنک توی اون گرمای پنجاه درجه گرمای واقعی کردم

رفتم وسطتو سه تاشون رو حموم دادم اونا هم کم نیو وردن و منو مورد عنایت قرار دادن

تو همین میونا بو که یکی دونفر از دیگر همسفرا بگرشتن بچه ها هم با همون جوگیر شدنشون اونارو هم غسل تعمید دادن

به اینجا ختم نشد و تا نفر چهلم هم پیش رفت

(این بهترین قسمت اردو برام بود)

۲۴
تیر
لباسام رو پوشیدم

یه حسی بهم گفت : ....


نمی دونم!!!

حس بدی داشتم

از چی بود نمی دونستم

آخرش زنگ زدم به دختر خالم و گفتم از صبح تا حالا آماده م ولی حس بدی دارم فعلا قید صحبت کردن با دختره رو بزن.

۲۱
تیر
به دختر خالم گفتم میای واسطه بشی با  دختری که شاید عاشقش شدم آشنا بشم؟


بعد دو سه هفته که زنگ میزد جوابشو نمی دادم

دیشب خودم بهش زنگ زدم

هرچی که بحث کردیم به نتیجه ای نرسیدیم

آخه من حرفم این بو که خونواده برای ازدواج به من چراغ سبز نشون ندادن و من نمی خوام رابطم بدون هدف باشه

چون وقت تلفیه

بالاخره این شد که شنبه ببرمش بیمارستان و دختره رو نشونش بدم

شاید اگه قسمت بعد آشنایی و آمارگیری یه صحبتایی با خونوادم بکنم


ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی

                                رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست