حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۰۸
شهریور
داشتیم از تالار میرفتیم خونه عروس داماد

وسط راه ،پسر خالم که میدید راه تنگه ماشینشو میچرخوند تا راهو ببنده و بقیه بیان پایینو برقصن

آقا یه بار ! دو بار ! سه بار! ...

نه آقا این ول کن نبود که

من با یکی از بچه ها سوار شده بودم

به رفیقمون گفتم بزن جلوش ما رفتیم و رفتیم تا برا بار بعدی بازم راهو بست

همین که رفت جلوی عروس دوماد قره یا غره نمیدونم که بده

من پیاده شدم ماشینشو گازیدم

پنجاه ،صد متر همینطور گذاشتم پشت ماشین بدوه تا پیادیشدم

دیم همه ایستادن کر و کر دارن بهش می خندن

نزدیک بود سکته کنه

میگفت داشتم فکر میکردم کی ماشینمو دزدیده

۰۷
شهریور
یه روز ظهر خواب بودم؛

خواب دیدم من و پدرم داریم دعوا میکنیم؛

موضوع دعوا رو یادم نمیاد ولی جالب اینجاست؛

که:

وقتی از خواب بیدار شدم یکی دو روز با آقام صحبت نمی کردم آخه تو جو دعوا بودم هنوز فکر نمیکردم خواب باشه بعد دو روز که سر فرم اومدم

فهمیدم که اصلا دعواهه تو خواب بوده پدر بیچاره چکارس

امروزم بازم خواب دعوا با پدرمو دیدم

ولی اوایل دعوا زنگ خونه خورد و من از خواب پریدم

۲۴
مرداد

مرد میانسال شهرستانی در بازار شهر در حال راه رفتن بود؛

از کنار دختری گذشت که مانتو به تن کرده بود؛

مرد دستش را به پیرهنش گرفت و آن را از قسمت پایین کشید؛

در همین حین به مانتوی زن هم نگاه میکرد؛

با لحن ساده ی شهرستانی گفت: انگاری پیرهن من بلندتر از مانتوشه!!!!

۲۱
مرداد

چون داستان جدیدی برا گفتن ندارم از گذشته ها خاطره میگم:

آکواریم رو تمیز کردم؛

دستگاه های داخل آب رو داشتم تنظیم میکردم؛

تصفیه آب یه شیلنگ داره که گذاشته بودم زیر لامپ تا دستگاهشو تنظیم کنم و مزاحمم نشه

همین که داشتم این کارو میکردم؛؛؛

شیلنگش رو ناخوداگاه کشیدم ولامپ روشن افتاد تو آب....

حس کردم برق منو رو هوا بلند کرده

(((( در همین حین یعنی  در 2 - 3 ثانیه))) به این فکر افتادم که من که نمیتونم خودمو نجات بدم داد بزنم که خونوادم بشنون

نگو که گلوم خشک شده بود!!!!!

--------------------------

از زبان دیگران:

بعد از مرگ اولیه و ایست قلبی سرم به لبه ی آکواریوم خورد و کمی زخمی شد...

خواهرم داشت از حال میگذشت که من رو دید که رو آکواریوم به طور عجیبی سر گذاشتم!!!

با صدا زدن اسمم کم کم اومد جلو....

{من که در تاریکی مطلق به سر می بردم}

دست که به من زد برقی چند لحظه ای اونو گرفت

سریع داد زد مامان بدو ایلیا رو برق گرفته

مادرم  سریع تمام برق آکواریوم رو میکشه و منو بیرون میکشن که من با سنگینی جسمم (برای مادرم و خواهرم) به زمین خوردم

 مادر زنگ زد به 115

به خیابون که رفت کسی نبود.. و در خونه همسایه ها رو که میزنه میگه کسی در رو باز نمی کرد

تا ماشین اورژانس اومد و با یه آمپولایی که مخصوص مرگ موقتن من رو احیا میکنه

من که هر ده دقیقه چند لحظه یه بار چشمام رو باز میکردم و بعدش از هوش میرفتم


اگه لازمه بگید بقیه شو بنویسم

۱۳
مرداد

دختر عمه ی من 15 سال پیش ازدواج کرده و پسر یه عمه ی دیگم 8 سال پیش

هر دوتاشون هم؛ سی، سی و پنج سالشونه

چند روز پیش دختر عمم اومده بود خونمون چند روز بمونه

تو همین حین کارای خونه رو هم انجام میداد

پسر عمم که اومد ؛ دید که چجوری کار خونه رو انجام میده

بهش گفت: چه کدبانویی هستی؛؛؛

یکی از حاضرین با نفهمی بهش گفت پس چرا نگرفتیش؟!!!!


یکباره این پسره اینقدر خجالتزده شد که نگو و نپرس (چون آدم پررویی بود)

حالا وجدانا شما فکر نمی کنید این حرف علاوه بر این موقعییت باعث:

1.فکر خیانت

2.فکر ارتباط پنهانی

... و فکرهای دیگه میشه !!!!!!

واقعا باید بعضی اوقات کلام خودمون رو بسنجیم