حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۱۶
مهر
چند ثانیه بود از خونه اومده بودم بیرون که پدرم چراغ {سوخته} بدست پشت سرم زد بیرون.

من رو صدا زد  و در حالی که دستش رو در جهت آریشگاه محلمون نشونه میرفت گفت: ببین آرایشگاهیه بازه ؛بعدش بهم زنگ بزن که برم.

منم گفتم : باشه

مرد همسایمون داشت از جلو در خونه رد میشد.

نه اینکه کولر رو زده بود و میروند؛ پدرمو دید که دست بلند کرده و یه لامپ لوله ای دستشه.

از من که رد میشد،سرش رو انگاری کار اشتباهی کرده باشم تکون میداد و لبش رو به نشونه ناراحتی کج کرد

من گفتم:این چش بود؟!

بعدش گفتم: شاید فکر کرده یه دعوای درست و حسابی با پدرم کردم و پدرم تو خیابون داره داد و بیداد میکنه!!!

۱۴
مهر

سلامی چو بوی مُشک ساقی


به طرف گفتن: چرا دکتر شدی!؟ گفت:دستخطم خوب نبود.


حالا داستان منم اینطوریه

رفیقام گفتن چرا رشتت رو تغییر دادی؟

گفتم:وقتی پدرت بهت بگه: که من برا این رشته های مزخرف پول نمیدم.

فکر میکنید باید چیکار کرد؟!

آخرشم با اصرار پدر گرامی رفتیم حقوق

۱۱
مهر

بچه که بودم برادرم خیلی اذیتم میکرد

مامان بابام که میرفتن مهمونی ؛شروع میکرد:حالا از فحش بگیر تا کتک درست حسابی

یه بار که تنها بودیم

داشتم تلویزیون نگاه میکردیم که آقا دیوونگیش گل کرد

اومد یه لگدی بهم زد منم گفتم: باز چته{آخه عادی شده بود}؟!

اونم سر سایلنت بود فقط میزد

منم یه هلش دادمو د بدو

آخرشش تو اتاق آخری منو زمین گیر کرد

شروع کرد به کتک زدن ،منم تو این حیروویری

به خودم گفتم سرکارش بذارم

مثل آسمیا که نفسم گرفته باشه نفسو حبس کردم و دست و پا میزدم

اونم تعجب کرد و بلند شد چند لحظه نگاهم میکرد؛ یکباره پرید روم و گفت چته ایلیا؟

پاشو .جان من پاشو

اشکش که در اومد؛منم نفسم بالا اومد و شروع کردم به قه قهه زدن

{چون اولین بار بود که از من میترسید}

اونم اشک در چشم به کتک کاریش ادامه داد تا خسته شد

{دیگه پوست کلفت شده بودیم}

۰۸
مهر
تب داشتم

گفتم حموم کنم بخوابم ،شاید تبم بیاد پایین

بعد حموم رفتم به رختخواب

ساعت چهار از خواب پریدم

اینقدر توان ازم گرفته بود که نمیتونستم پام رو تکون بدم برم آب بخورم

بالاخره گوشی {همیشه کنار تختم میذارمش} رو برداشتم و به موبایل مامانم زنگیدم

مادرم عصبانی اومد گفت: این موقع شب شوخیت گرفته

من با زور صحبت کردم

گفتم:داغونم مامان

مادر بابابرو اذیت کرد.بیدار شد. منو برد دوتا آمپول مشتی زدیم حالا هم با همونا پا گرفتیم

۳۰
شهریور
مهدی به مادرش گفت:یه آدامس بده؟

مادرش یه آدامس بهش داد.

مهدی آدامس در دهان گفت:یکی دیگه بده اینکه کوچیکه مامان؟

من پریدم گفتم:دهن تو گشاده پسر نه آدمس کوچیکه!!!