حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۷
مهر
استاد انگیلیش داشت درباره اینکه من اگه مدیر اینجا بودم فلان و فلان میکردم سخنرانی میکرد.

من حس میکردم نسبت به سالهای گذشته انگلیسیم ضعیف شده.

با خودم گفتم اشکال از معلمه که بخاطر دیدن اشتباه یه دانش آموز داره از وقت کلاس ما میزنه و از طرحای مدیریتش حرف میزنه.

انگاری انتخابات مدیر مدرسه ای بود که اومده سر کلاس ما تبلیغ میکنه.

منم تا دیدم یه قسمت از حرفاش تموم شد ؛ رو به بچه ها کردمو آروم گفتم : تکبیر

معلمه که تو جو بود و هیجان زده یهویی صدامو شنید.

گفت: بچه فلان فلان شده، مگه من مسخرتم.

منو انداخت بیرون.

بنده که تو مدرسه کلی آبرو داشتیم؛ گذاشتم و اومدم تو حیاط قدم زدن.

بعد چند دقیقه که رفتم بالا یه سری بزنم به سالن دیدم یکباره معلمه اومد بیرون و درحالی که اون سمت من میومد، من از استرس درحال ترکیدن بودم.

بعدش رسید به منو گفت: آقای عاکف چرا این کارا رو میکنید سر کلاس که بنده رو عصبانی میکنی؟

من درحالی که پشت سرش درحال راه رفتن به سمت کلاس بودم؛فکر کردم گفتم: منظورش از اینکار چی بود.

{نگو فهمیده بود من آدم فعالیم تو دبیرستان و تو همه قسمتاش آشنا دارم؛ نکنه برم بگم که این استاده رو عوض کنید و ...}

۲۵
مهر

به دفتر ناظم رفتیم.

دلیل دعوا رو خواست.

منم با پررویی گفتم: آقا این یه کار اشتباه کرد که باید ادب میشد.

ناظم هم پرید و گفت: تو چکاره ای؟ حالا چکار کرده بود؟

منم با استرس افتضاح گفتم: یه کاری که نمیشه بگم.

ناظم: پسر مگه تو ستاد منکرات مدرسه ای؟!

من:..... سکوت

ناظم:بیرون باستید تا بگم چکار کنید.

.....

طرف دعوا: ببین مردی بیا بیرون تا صورتت رو با تیزی خط خطی کنم

(تیزی:تیغ؛چاغو؛تیغ موکت بری ،شیشه و ...)

بابا برو حرف آخر من بود به اون تا به حالا.

ناظم بعد چند دقیقه مارو فرستاد سر کلاس

۲۳
مهر
اول دبیرستان یه دسته 7-8 نفره بودیم{البته شرخر نبودیم}؛که همه مدرسه به ما میگفتن دسته بسیجیا.

یه روز یکی از بچه های ساده دل کلاس اومد و با حالت غم بهم گفت :فلانی با دستش برام یه کار بد کرد

من هم با خودم گفتم؛آخره ساله بذار یه حالی از این بچه فینگیلی بگیریم.

رفتم بهش گفتم: چیکار کردی با این پسره؟

اونم گفت:تو چکارشی؟

منم دودستی بردمش بالای نیمکت و خواستم بیفتم به جونش که چون نصف قد من بود دور کمر من رو چسبید و لای دستام گمشد.

در همین حین که بقیه بچه های دسته با رفیقاش درگیر شدن و بیکار ها اومده بودن مارو جدا کنن.

من از کمربندش گرفتمو دوتایی پریدیم رو بچه ها.

""پایان"" چون دیگه ناظم رسیده بود و متظر تموم شدن دعوا بود.

قسمت بعد دعوا در مطلب بعدی

۲۲
مهر

شام ولادت امام رضا"ع" رفته بودیم یه هیئت که شادی بکنیم در شادی اهل بیت.

از خیلیا میشنوم که مسگن: با این ماهواره ها و اینترنت و... بچه های نسل بعد بهشون امیدی نیست دیگه که یه مسلمون درست حسابی بشن.

با اینکه من تو اون مجلس یه صحنه ای دیدم که خوشحالیم رو مضاعف کرد.

:: سخنران که تموم کرد منبرشو؛ مداح گفت: بیایید جلو که برا دوستانی که تازه دارن میان جا بشه.

دیدم حلقه اول و دوم کف زنی  یکباره همش نوجوون 13 - 14 ساله شد.

این صحنه ای که ببینی نوجوونا اینطوری جلودار میشن جای ذوق و شوق داره که در این مجالس حضور پیدا کنی.

۱۸
مهر

امروز وقتی داشتم از دانشگاه می اومدم؛به فکر رفتم.آخه بحث راننده و مسافرا خیلی جالب بود.

با خودم گفتم: اینا چه دلخوشن؛ از اعتیاد جوونهای شهر کوچیکشون گله میکنن،اونا مغزشون داره ازبین میره؛

ولی جوونای شهر من فکرشون داره از بین میره.

آره بحث من اینه که :بچه که بودیم بحث مامان ،باباهامون و بقیه همین اعتیاد و دزدی و ... بود ،ولی حالا چی؟!

زیر ابرو برداشتن دختر 13 ساله س

اغفال دخترای کم فهم و خراب کردن آینده شون

آرایش کردن دختر 7 ساله س

قماربازی و قلیون و الکلیسم شدن جوونا


خدا خودت بخیر بگذرون

یاعلی