حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۱۱
آبان
یکی از فامیلامون رفته بود مطب دکتر، مطب یه کمی شلوغ بود؛

نوبت میگره و میشینه بعد 15 دقیقه دکتره زنگ میزنه؛ به منشیه میگه: به بیمارا بگید امروز مریضم برن یه وقت دیگه بیان.

منشیه که اینو میگه ، این فامیلمون میپره میگه : مگه دکترم مریض میشه!

۱۰
آبان

از وقتی عمل کردم دماغم رو ... بینی خودم رو میگم!!

{آخه دماغ در عربی یعنی قسمت سر رو میگن}

هالاه

آره ... بینی منو کیپ کردن گفتن باید یه هفته از دهنت نفس بکشی و ازیاد ورجه وورجه نکنی

الان سه روزه مث اسیرا تو اتق خودمم و شب هم انگاری کلم رو کردن زیر متکا دارن خفه میکنن باید بخوابم

  • titanous
۰۴
آبان
صبحش به یکی از بچه ها زنگیدم ، گفتم : کجایی عرفه؟

گفت : قراره با ماشین بریم شهدای هویزه ؛ ماشینم تکمیله؛ اگه ماشین بیاری زنگ بزنم بقیه؟

گفتم : نه خونواده میخوان برن جای دیگه ای

......

ساعت دوازده اس داد که : ساعت یک و نیم میایم دنبالت.

....

اومدن و هنوز صد متر  نرفتیم زد کنار .

کجا؟ : رستوران ناهار بگیریم.

حرکت و نیم ساعته رسیدیم.

دیدیم مداحه شروع کرده بود؛ من گفتم :بذار تنهایی بخونیم.

اینقدر مداحه کشش میداد که ما ازش رد کردیم.

بالاخره موندیم تا تموم کرد ؛ بعدش یه سر به فروشگاه های اونجا زدیم و بستنی و د برو که رفتیم.

۰۳
آبان
اینقدر منتظر شدیم تا ماشین تکمیل بشه بریم سمت دانشگاه.

حالا چرا تنها خانوم تو تاکسی ؛ جلو سوار نشد بماند.

راه دراز بود و اول صبح و هوای خنک...

من وسط نشستم ،خانومه دست راس من و یه مرد جوون دست چپم.

من کم کم خوابم برد. یکباره دیدم یکی سرم داد زد گفت: آقا خودتو بگیر ،چجور خوابیدی؟!!!

نگو ماشین که پیچید من گردنم چرخیده و نزدیک بود سرم رو شونه ی خانومه سقوط کنه.

۲۹
مهر

دو اتفاق مربوط به مرگ برام پیش اومده که واقعا من با گذشت چندین سال ؛تصویرشون هم هنوز تو ذهنمه.

اولی اینکه؛ بین دو تا نماز بود تو مسجد نشسته بودیم.

پدر یکی از دوستام پیشم نشسته بود، که تو همین موقع امام جماعت اعلام کرد یکی از نمازگذارا حالش بده و تو بیمارستانه براش دعا کنید.

پدر دوستم: نکنه این بنده خدا فوت کنه؟! آدم خیلی خوبیه!

من حرفی نداشتم؛ سری تکان دادم براش {نشانه جهل من از این موضوع}

فردا شب دوستان گفتن: ظهری پدر آقای فلانی فوت کرد!!!

من پریدم گفتم: اینکه دیشب کنارم بود و درباره فوت این بنده خدا ناراحت بود!!!!!!!