حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۲
آذر
چند هفته ای که تو این روستام خیلی چیزارو یاد گرفتم

دوری از آینه یعنی کم کردن خودبینی و کا هش استورس

ظرف ها رو توی دمای 10 درجه شب شستن

اول سوزاندن غذا و بعد یاد گرفتن پخت و پز

و غیره و ....

ضمنا از سلام کردن مردم اینجا به یه غریبه خیلی لذت میبرم

۱۹
آذر
این یکی دیگه خصوصیه

۱۶
آذر

سکوت من ؛ غرش رعد و برق ؛ زمزمه باران


خنده دار بود نه؟

۱۲
آذر
بچه که بودم یه دوستای شیطونی داشتم که مثلا روزشون شب نمیشد با بچه های کوچه های دیگه دعوا نکنن

بعضی اوقات که راه میرفتیم و برا همدیگه لاف میزدیم یکی از بچه ها میدید کدوم زنگ خوشگلتره میرفت سمتش دمش که میرسید داد میزد بچه ها آماده ما هم که حواسمون نبود دستپاچه د بدو

به این حرکت ما عربا میگن : لاز ویا اللازین

اینم درس جدید خوب بود بچه ها

۰۸
آذر
سلامی چو بو عطر مشک ساقی

من دارم از یکی از روستاهای استان خوزستان مطلبم رو آپ میکنم

یک باره شد

درست از روز یازده محرم اومدیم به این روستا برا یه کارایی.....

نظرات و مطالبتون رو از موبایلم چک میکنم و لی چون موبایل بنده زبان فارسی نداره و منم مخالف این فینگیلیش بازیا هستم پس اصلا دوست ندارم چنین افراد گرانبهایی رو از دست بدم

-----------

در رو ستایی هستم که برایی درست کردن قلیانشان از سشوار استفاده میکنن.

همان روز اول کمی خواب ماندم و همراهانم همه رفته بودن پی کارهایشان که یک پیرزن روستایی مرا بیدار کرد و من هم پیچیده در پتو پریدم و گفتم چه شده؟

اما او با آرامش جواب داد :زمانی که میخوابی در را ببند، مرغ و خروسها بیحیا هستن..

در اولین وقت بیکاریهام میام که مطلب آپ کنم.