شاید عاشق شدم
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ
مادربزرگم حالش بد شده بود بردیمش بیمارستان.
بعد از یک ساعت معاینات..
من دنبال کارای بیمارستانش این ور و اون ور میرفتم..
تا اینکه چند دقیقه پایین پاش ایستاده بودم ...
چند دقیقه یه بار سرمو میچرخوندم این طرف اونطرف ...
تو همین لحظات بود که دیدم انگاری سرم سر یه پرستار قفل شد!!!
منیکه این همه خجالتی بودم چرا دارم حس میکنم چشچرونی میکنم!!!
به خودم گفتم احمق عمه هات دارن نگاه میکنن سرتو بچرخون...
انگار نه انگار!!!
بالاخره پا رو احساسم گذاشتم و کامل از اورژانس بیرون زدم..
چند دقیقه یه بار زیر چشی یه نیگا میکردم..
در همین حین گفتم:این دختر چی داشت که با من اینکارو کرد؟؟!!!
نمیدونم!! ولی حس کردم یه معصومیتی تو چشاش بود؟!
وب جالبی داری
موفق باشی
تا خدا هست جایی برای نامیدی نسیت
فقط خدا.....................................................