حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

شاید عاشق شدم

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ
مادربزرگم حالش بد شده بود بردیمش بیمارستان.

بعد از یک ساعت معاینات..

من دنبال کارای بیمارستانش این ور و اون ور میرفتم..

تا اینکه چند دقیقه پایین پاش ایستاده بودم ...

چند دقیقه یه بار سرمو میچرخوندم این طرف اونطرف ...

تو همین لحظات بود که دیدم انگاری سرم سر یه پرستار قفل شد!!!

منیکه این همه خجالتی بودم چرا دارم حس میکنم چشچرونی میکنم!!!

به خودم گفتم احمق عمه هات دارن نگاه میکنن سرتو بچرخون...

انگار نه انگار!!!

بالاخره پا رو احساسم گذاشتم و کامل از اورژانس بیرون زدم..

چند دقیقه یه بار زیر چشی یه نیگا میکردم..

در همین حین گفتم:این دختر چی داشت که با من اینکارو کرد؟؟!!!

نمیدونم!! ولی حس کردم یه معصومیتی تو چشاش بود؟!

نظرات  (۲)

سلام
وب جالبی داری
موفق باشی
تا خدا هست جایی برای نامیدی نسیت
فقط خدا.....................................................
به به !!!!!!چشمم روشن.......حالا قضیه چی شد شیرینی رو خوردید یا نه؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی