حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۹
بهمن

دوتا حرف تابحال شنیدم که از اون حرفا حالتم تعجب مایل به خوشحالی شد:

اولین بار تو یکی از نمایشگاههای کتاب مسئول غرفه بقلی به من گفت: بهت میاد لیسانسه باشی(در صورتی که من پیش دانشگاهی بودم)

و دومین بار اونجایی بود که توی جمعی از فامیلهام بودم و پسر عموم به من یکم خیره شد و گفت: شبیه پیرمردا میشینی و حرف میزنی.

!!!!!

۲۴
بهمن

چند روز پیش خیلی بابام بهم حال داد

رفته بودیم جایی بعدش با یکی از مسئولین صحبت میکرد

من که به این صحنه ها عادت کرده بودم

توی راه برگشت یکی از دوستاش رو دیدیم که وسط سلام علیک ؛دوست پدرم گفت: چه کار میکنی؟

منم گفتم :دارم حقوق میخونم

اونم جواب داد: خر نشی بری دنبال آخوندبازی و اینا و بعد به آقام گفت: نذار مثل برادرش بره دنبال حوزه علمیه

و سرش رو به من برگردوند و گفت: دین و تو خونه داشته باش و ریشت شیش تیغ کن و ...

بعد پدرم پرید گفت: اینجور که ما 20 سال پیش بسیجی بودیم ،اینا بدتر مان.

منم تو پوست خودم نمیگنجیدم

خونه که رسیدیم آقام گفت: با آقای ..... (مسئولی که اول ذکر کردم) صحبت کردم که برات کار گیر بیاره ؛به ما یه قولایی داد ببینیم

من مات موندم، خواستم بگم ایول بابا

۱۶
بهمن

دور همدیگه جمع شده بودیم که درباره سفر مشهدمون حرف بزنیم و برنامه بریزیم

یکی از همسفرامون نیومده بود

یکی از رفقا آخر این صحبتا گفت: بچه ها یه بنده خدایی هست که معدل دوم دبیرستانش 20 بوده و الان که رفته سوم دبیرستان براش مشکلی پیش اومده و به دلیل مخارج خانوادش درس رو ول کرده و رفته سر کاری که تا ساعت 3نصف شب کار میکنه.

در ادامه مطلب...

۰۵
بهمن
سلامی چو بوی عطر مشک ساقی

از حضور و نظردهی دوستان متاثر شدم

داستانهای ادامه رو بخونید

۲۱
دی

سرگرمیشون تو زنگ تفریحشون چوب بازیه

بعد یه پیاده روی مفصل با یکی از بچه های مدرسه رفتم بالای یکی از کوه ها

بحث با این جوون 16 هفده ساله روستایی به اینجا رسید که ازش درباره پاکیزکی تو روستاشون وخودش پرسیدم؟

درجواب بعد از یکم من و من و فکر کردن: یادم نمیاد آخرین بار کی حموم کردم!!!

بنده:اصلا کجا حموم میکنید؟

جوون روستایی: تو همین رود

(رودشون آب چشمه وزلال بود)