حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق شدن» ثبت شده است

۲۴
تیر
لباسام رو پوشیدم

یه حسی بهم گفت : ....


نمی دونم!!!

حس بدی داشتم

از چی بود نمی دونستم

آخرش زنگ زدم به دختر خالم و گفتم از صبح تا حالا آماده م ولی حس بدی دارم فعلا قید صحبت کردن با دختره رو بزن.

۲۱
تیر
به دختر خالم گفتم میای واسطه بشی با  دختری که شاید عاشقش شدم آشنا بشم؟


بعد دو سه هفته که زنگ میزد جوابشو نمی دادم

دیشب خودم بهش زنگ زدم

هرچی که بحث کردیم به نتیجه ای نرسیدیم

آخه من حرفم این بو که خونواده برای ازدواج به من چراغ سبز نشون ندادن و من نمی خوام رابطم بدون هدف باشه

چون وقت تلفیه

بالاخره این شد که شنبه ببرمش بیمارستان و دختره رو نشونش بدم

شاید اگه قسمت بعد آشنایی و آمارگیری یه صحبتایی با خونوادم بکنم


ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی

                                رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست

۲۶
خرداد
مادربزرگم حالش بد شده بود بردیمش بیمارستان.

بعد از یک ساعت معاینات..

من دنبال کارای بیمارستانش این ور و اون ور میرفتم..

تا اینکه چند دقیقه پایین پاش ایستاده بودم ...

چند دقیقه یه بار سرمو میچرخوندم این طرف اونطرف ...

تو همین لحظات بود که دیدم انگاری سرم سر یه پرستار قفل شد!!!

منیکه این همه خجالتی بودم چرا دارم حس میکنم چشچرونی میکنم!!!

به خودم گفتم احمق عمه هات دارن نگاه میکنن سرتو بچرخون...

انگار نه انگار!!!

بالاخره پا رو احساسم گذاشتم و کامل از اورژانس بیرون زدم..

چند دقیقه یه بار زیر چشی یه نیگا میکردم..

در همین حین گفتم:این دختر چی داشت که با من اینکارو کرد؟؟!!!

نمیدونم!! ولی حس کردم یه معصومیتی تو چشاش بود؟!