یه حسی بهم گفت : ....
نمی دونم!!!
حس بدی داشتم
از چی بود نمی دونستم
آخرش زنگ زدم به دختر خالم و گفتم از صبح تا حالا آماده م ولی حس بدی دارم فعلا قید صحبت کردن با دختره رو بزن.
یه حسی بهم گفت : ....
نمی دونم!!!
حس بدی داشتم
از چی بود نمی دونستم
آخرش زنگ زدم به دختر خالم و گفتم از صبح تا حالا آماده م ولی حس بدی دارم فعلا قید صحبت کردن با دختره رو بزن.
بعد دو سه هفته که زنگ میزد جوابشو نمی دادم
دیشب خودم بهش زنگ زدم
هرچی که بحث کردیم به نتیجه ای نرسیدیم
آخه من حرفم این بو که خونواده برای ازدواج به من چراغ سبز نشون ندادن و من نمی خوام رابطم بدون هدف باشه
چون وقت تلفیه
بالاخره این شد که شنبه ببرمش بیمارستان و دختره رو نشونش بدم
شاید اگه قسمت بعد آشنایی و آمارگیری یه صحبتایی با خونوادم بکنم
ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی
رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست
بعد از یک ساعت معاینات..
من دنبال کارای بیمارستانش این ور و اون ور میرفتم..
تا اینکه چند دقیقه پایین پاش ایستاده بودم ...
چند دقیقه یه بار سرمو میچرخوندم این طرف اونطرف ...
تو همین لحظات بود که دیدم انگاری سرم سر یه پرستار قفل شد!!!
منیکه این همه خجالتی بودم چرا دارم حس میکنم چشچرونی میکنم!!!
به خودم گفتم احمق عمه هات دارن نگاه میکنن سرتو بچرخون...
انگار نه انگار!!!
بالاخره پا رو احساسم گذاشتم و کامل از اورژانس بیرون زدم..
چند دقیقه یه بار زیر چشی یه نیگا میکردم..
در همین حین گفتم:این دختر چی داشت که با من اینکارو کرد؟؟!!!
نمیدونم!! ولی حس کردم یه معصومیتی تو چشاش بود؟!