حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
مهر

http://dar-alhuda.net

  • titanous
۳۰
مهر
چرا فرهنگ کار جمعی در ایران ضعیف است؟

چرا در روابط اجتماعی، حقوق متقابل رعایت نمی شود؟

چرا در برخی مناطق، طلاق زیاد شده است؟

چرا در فرهنگ رانندگی انضباط لازم رعایت نمی شود؟

الزامات آپارتمان نشینی چیست، آیا رعایت می شود؟

الگوی تفریح سالم کدام است؟

آیا در معاشرتهای روزانه، همیشه به هم راست می گوییم؟

دروغ چقدر در جامعه رواج دارد؟

علت برخی پرخاش گریها و نابردباریها در روابط اجتماعی چیست؟

طراحی لباسها و معماری شهرها چقدر منطقی و عقلانی است؟

آیا حقوق افراد در رسانه ها و در اینترنت رعایت می شود؟

علت بروز بیماری خطرناک قانون گریزی در برخی افراد و بعضی بخشها چیست؟

چقدر وجدان کاری و انضباط اجتماعی داریم؟

توجه به کیفیت در تولیدات داخلی چقدر است؟

چرا برخی حرفها و ایده های خوب در حد حرف و رؤیا باقی می ماند؟

ساعات کار مفید در دستگاهها چرا کم است؟

چه کنیم ریشه ربا قطع شود؟

آیا حقوق متقابل زن و شوهر و فرزندان در خانواده ها بطور کامل رعایت می شود؟

چرا مصرف گرایی، برای برخی افتخار شده است؟

و چه کنیم تا زن هم کرامت و عزت خانوادگیش حفظ شود و هم بتواند وظایف اجتماعی خود را انجام دهد؟

۲۹
مهر

دو اتفاق مربوط به مرگ برام پیش اومده که واقعا من با گذشت چندین سال ؛تصویرشون هم هنوز تو ذهنمه.

اولی اینکه؛ بین دو تا نماز بود تو مسجد نشسته بودیم.

پدر یکی از دوستام پیشم نشسته بود، که تو همین موقع امام جماعت اعلام کرد یکی از نمازگذارا حالش بده و تو بیمارستانه براش دعا کنید.

پدر دوستم: نکنه این بنده خدا فوت کنه؟! آدم خیلی خوبیه!

من حرفی نداشتم؛ سری تکان دادم براش {نشانه جهل من از این موضوع}

فردا شب دوستان گفتن: ظهری پدر آقای فلانی فوت کرد!!!

من پریدم گفتم: اینکه دیشب کنارم بود و درباره فوت این بنده خدا ناراحت بود!!!!!!!

۲۷
مهر
استاد انگیلیش داشت درباره اینکه من اگه مدیر اینجا بودم فلان و فلان میکردم سخنرانی میکرد.

من حس میکردم نسبت به سالهای گذشته انگلیسیم ضعیف شده.

با خودم گفتم اشکال از معلمه که بخاطر دیدن اشتباه یه دانش آموز داره از وقت کلاس ما میزنه و از طرحای مدیریتش حرف میزنه.

انگاری انتخابات مدیر مدرسه ای بود که اومده سر کلاس ما تبلیغ میکنه.

منم تا دیدم یه قسمت از حرفاش تموم شد ؛ رو به بچه ها کردمو آروم گفتم : تکبیر

معلمه که تو جو بود و هیجان زده یهویی صدامو شنید.

گفت: بچه فلان فلان شده، مگه من مسخرتم.

منو انداخت بیرون.

بنده که تو مدرسه کلی آبرو داشتیم؛ گذاشتم و اومدم تو حیاط قدم زدن.

بعد چند دقیقه که رفتم بالا یه سری بزنم به سالن دیدم یکباره معلمه اومد بیرون و درحالی که اون سمت من میومد، من از استرس درحال ترکیدن بودم.

بعدش رسید به منو گفت: آقای عاکف چرا این کارا رو میکنید سر کلاس که بنده رو عصبانی میکنی؟

من درحالی که پشت سرش درحال راه رفتن به سمت کلاس بودم؛فکر کردم گفتم: منظورش از اینکار چی بود.

{نگو فهمیده بود من آدم فعالیم تو دبیرستان و تو همه قسمتاش آشنا دارم؛ نکنه برم بگم که این استاده رو عوض کنید و ...}

۲۵
مهر

به دفتر ناظم رفتیم.

دلیل دعوا رو خواست.

منم با پررویی گفتم: آقا این یه کار اشتباه کرد که باید ادب میشد.

ناظم هم پرید و گفت: تو چکاره ای؟ حالا چکار کرده بود؟

منم با استرس افتضاح گفتم: یه کاری که نمیشه بگم.

ناظم: پسر مگه تو ستاد منکرات مدرسه ای؟!

من:..... سکوت

ناظم:بیرون باستید تا بگم چکار کنید.

.....

طرف دعوا: ببین مردی بیا بیرون تا صورتت رو با تیزی خط خطی کنم

(تیزی:تیغ؛چاغو؛تیغ موکت بری ،شیشه و ...)

بابا برو حرف آخر من بود به اون تا به حالا.

ناظم بعد چند دقیقه مارو فرستاد سر کلاس