یه روز یکی از بچه های ساده دل کلاس اومد و با حالت غم بهم گفت :فلانی با دستش برام یه کار بد کرد
من هم با خودم گفتم؛آخره ساله بذار یه حالی از این بچه فینگیلی بگیریم.
رفتم بهش گفتم: چیکار کردی با این پسره؟
اونم گفت:تو چکارشی؟
منم دودستی بردمش بالای نیمکت و خواستم بیفتم به جونش که چون نصف قد من بود دور کمر من رو چسبید و لای دستام گمشد.
در همین حین که بقیه بچه های دسته با رفیقاش درگیر شدن و بیکار ها اومده بودن مارو جدا کنن.
من از کمربندش گرفتمو دوتایی پریدیم رو بچه ها.
""پایان"" چون دیگه ناظم رسیده بود و متظر تموم شدن دعوا بود.
قسمت بعد دعوا در مطلب بعدی