گفت : قراره با ماشین بریم شهدای هویزه ؛ ماشینم تکمیله؛ اگه ماشین بیاری زنگ بزنم بقیه؟
گفتم : نه خونواده میخوان برن جای دیگه ای
......
ساعت دوازده اس داد که : ساعت یک و نیم میایم دنبالت.
....
اومدن و هنوز صد متر نرفتیم زد کنار .
کجا؟ : رستوران ناهار بگیریم.
حرکت و نیم ساعته رسیدیم.
دیدیم مداحه شروع کرده بود؛ من گفتم :بذار تنهایی بخونیم.
اینقدر مداحه کشش میداد که ما ازش رد کردیم.
بالاخره موندیم تا تموم کرد ؛ بعدش یه سر به فروشگاه های اونجا زدیم و بستنی و د برو که رفتیم.