حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بسیجی» ثبت شده است

۰۴
آبان
صبحش به یکی از بچه ها زنگیدم ، گفتم : کجایی عرفه؟

گفت : قراره با ماشین بریم شهدای هویزه ؛ ماشینم تکمیله؛ اگه ماشین بیاری زنگ بزنم بقیه؟

گفتم : نه خونواده میخوان برن جای دیگه ای

......

ساعت دوازده اس داد که : ساعت یک و نیم میایم دنبالت.

....

اومدن و هنوز صد متر  نرفتیم زد کنار .

کجا؟ : رستوران ناهار بگیریم.

حرکت و نیم ساعته رسیدیم.

دیدیم مداحه شروع کرده بود؛ من گفتم :بذار تنهایی بخونیم.

اینقدر مداحه کشش میداد که ما ازش رد کردیم.

بالاخره موندیم تا تموم کرد ؛ بعدش یه سر به فروشگاه های اونجا زدیم و بستنی و د برو که رفتیم.

۲۵
مهر

به دفتر ناظم رفتیم.

دلیل دعوا رو خواست.

منم با پررویی گفتم: آقا این یه کار اشتباه کرد که باید ادب میشد.

ناظم هم پرید و گفت: تو چکاره ای؟ حالا چکار کرده بود؟

منم با استرس افتضاح گفتم: یه کاری که نمیشه بگم.

ناظم: پسر مگه تو ستاد منکرات مدرسه ای؟!

من:..... سکوت

ناظم:بیرون باستید تا بگم چکار کنید.

.....

طرف دعوا: ببین مردی بیا بیرون تا صورتت رو با تیزی خط خطی کنم

(تیزی:تیغ؛چاغو؛تیغ موکت بری ،شیشه و ...)

بابا برو حرف آخر من بود به اون تا به حالا.

ناظم بعد چند دقیقه مارو فرستاد سر کلاس

۲۳
مهر
اول دبیرستان یه دسته 7-8 نفره بودیم{البته شرخر نبودیم}؛که همه مدرسه به ما میگفتن دسته بسیجیا.

یه روز یکی از بچه های ساده دل کلاس اومد و با حالت غم بهم گفت :فلانی با دستش برام یه کار بد کرد

من هم با خودم گفتم؛آخره ساله بذار یه حالی از این بچه فینگیلی بگیریم.

رفتم بهش گفتم: چیکار کردی با این پسره؟

اونم گفت:تو چکارشی؟

منم دودستی بردمش بالای نیمکت و خواستم بیفتم به جونش که چون نصف قد من بود دور کمر من رو چسبید و لای دستام گمشد.

در همین حین که بقیه بچه های دسته با رفیقاش درگیر شدن و بیکار ها اومده بودن مارو جدا کنن.

من از کمربندش گرفتمو دوتایی پریدیم رو بچه ها.

""پایان"" چون دیگه ناظم رسیده بود و متظر تموم شدن دعوا بود.

قسمت بعد دعوا در مطلب بعدی

۲۰
فروردين
چند روزی است از عقد برادرم میگذرد.

فکر نکنید هرکه بسیجی و حزب اللهی است خانواده او هم چنینند، نخیر .برادرم با هزار بدبختی برایش زن پیدا شد و من برای خودم بیشتر میترسم که چگونه با وجود اینکه دوست داری زنت هم تیپت باشد؛ خانواده ات برایت چنین زنی پیدا کنند.

ترس دارد نه؟

دوستان اگر چاره ای برایم می بینند به بنده نظر دند

ضمنا برادرم چند دختر از این ور و اونور به خانواده خودم معرفی کرد؛ ولی در خواستگاری وقتی خانواده طرف حسابمان انها رادید ...

و من الله التوفیق

۲۰
فروردين
چند روزی است از عقد برادرم میگذرد.

فکر نکنید هرکه بسیجی و حزب اللهی است خانواده او هم چنینند، نخیر .برادرم با هزار بدبختی برایش زن پیدا شد و من برای خودم بیشتر میترسم که چگونه با وجود اینکه دوست داری زنت هم تیپت باشد؛ خانواده ات برایت چنین زنی پیدا کنند.

ترس دارد نه؟

دوستان اگر چاره ای برایم می بینند به بنده نظر دند

ضمنا برادرم چند دختر از این ور و اونور به خانواده خودم معرفی کرد؛ ولی در خواستگاری وقتی خانواده طرف حسابمان انها رادید ...

و من الله التوفیق