حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

۲۱
مرداد

چون داستان جدیدی برا گفتن ندارم از گذشته ها خاطره میگم:

آکواریم رو تمیز کردم؛

دستگاه های داخل آب رو داشتم تنظیم میکردم؛

تصفیه آب یه شیلنگ داره که گذاشته بودم زیر لامپ تا دستگاهشو تنظیم کنم و مزاحمم نشه

همین که داشتم این کارو میکردم؛؛؛

شیلنگش رو ناخوداگاه کشیدم ولامپ روشن افتاد تو آب....

حس کردم برق منو رو هوا بلند کرده

(((( در همین حین یعنی  در 2 - 3 ثانیه))) به این فکر افتادم که من که نمیتونم خودمو نجات بدم داد بزنم که خونوادم بشنون

نگو که گلوم خشک شده بود!!!!!

--------------------------

از زبان دیگران:

بعد از مرگ اولیه و ایست قلبی سرم به لبه ی آکواریوم خورد و کمی زخمی شد...

خواهرم داشت از حال میگذشت که من رو دید که رو آکواریوم به طور عجیبی سر گذاشتم!!!

با صدا زدن اسمم کم کم اومد جلو....

{من که در تاریکی مطلق به سر می بردم}

دست که به من زد برقی چند لحظه ای اونو گرفت

سریع داد زد مامان بدو ایلیا رو برق گرفته

مادرم  سریع تمام برق آکواریوم رو میکشه و منو بیرون میکشن که من با سنگینی جسمم (برای مادرم و خواهرم) به زمین خوردم

 مادر زنگ زد به 115

به خیابون که رفت کسی نبود.. و در خونه همسایه ها رو که میزنه میگه کسی در رو باز نمی کرد

تا ماشین اورژانس اومد و با یه آمپولایی که مخصوص مرگ موقتن من رو احیا میکنه

من که هر ده دقیقه چند لحظه یه بار چشمام رو باز میکردم و بعدش از هوش میرفتم


اگه لازمه بگید بقیه شو بنویسم

۱۰
مرداد
چه خون دلها خوردیمو نمردیم


میخواهم از حادثه 5 روز پیش بگم

یک اتفاق عجیب

اونقد با من صمیمی بود که منو وکیلش حساب میکردن

بچگیهامو با اون گذروندم صبح و شب با اون بودم

انگاری که کسو کاری به جز اون نداشتم

چیز عجیب اینجاس که بعد از 3 سال دور از هم بودن چرا مرگش توی اتاقم باید اتفاق بیوفته

!!!!!!

این هم عکسی که خودم کمتر از یک ساعت قبل مرگش از اون گرفتم



مادربزرگم بود....