حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

ظهر عرفه

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۵۳ ب.ظ
صبحش به یکی از بچه ها زنگیدم ، گفتم : کجایی عرفه؟

گفت : قراره با ماشین بریم شهدای هویزه ؛ ماشینم تکمیله؛ اگه ماشین بیاری زنگ بزنم بقیه؟

گفتم : نه خونواده میخوان برن جای دیگه ای

......

ساعت دوازده اس داد که : ساعت یک و نیم میایم دنبالت.

....

اومدن و هنوز صد متر  نرفتیم زد کنار .

کجا؟ : رستوران ناهار بگیریم.

حرکت و نیم ساعته رسیدیم.

دیدیم مداحه شروع کرده بود؛ من گفتم :بذار تنهایی بخونیم.

اینقدر مداحه کشش میداد که ما ازش رد کردیم.

بالاخره موندیم تا تموم کرد ؛ بعدش یه سر به فروشگاه های اونجا زدیم و بستنی و د برو که رفتیم.

  • titanous

تامل

داستان

بسیجی

نظرات  (۱)

  • ساغر 1دختر ورنا
  • چقدر قالب وبت قشنگه

    بستنی چه طعمی بود؟ من وانیلی دوست دارم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی