حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۱۰
دی

یادمه یه بار با دوستان رفته بودیم جای که وسایل تکواندو بود

منم با شوخی یه میت"همون متکا" طرف یکی از بچه ها پرت کردم

زرشک

اونم بدجور خورد به دماغش

از این حادثه با هم قهر بودیم تا اینکه یه روز از جلو خونشون رد میشدم با خودم گفتم: تو خوت مسبب کدورت بودی و توقع داری اینطوری بمونه دوستیتون؟

رفتم درو زدم خودش اومد بیرون

فقط اینو گفتم خدا حافظی کردم: منو ببخش بابت اون قضیه

و بعد از یک سال با هم صحبت نکردن با سه کلمه دوستیمون سرجاش برگشت

خیلی ساده

۰۶
دی

به قول یکی از دوستان:"وقتی میخواستیم بریم دبستان میگفتیم واااای دبستان!!

زمانی که میخواستیم بریم راهنمایی میگفتیم: داریم میریم راهنمایی

و تا وقتی میخوایم بازنشسته هم بشیم ذوق به تجربه کردنشیم"

حالا داستان راهنمایی رفتنم از این قرار بود که:

به برادرم گفتم تو که اول راهنمایی رفتی چجوری رفتی اولین روزو میگم؟

اونم گفت: باید تمام کتاباتو و دفتراتو بیاری

منم با شوق کیفمو پر کردم

فرداش تو راه دیدم برادرم و پسر همسایمون ریز ریز میخندن

رسیدیم مدرسه دیدم همه ؛هرکی یه دفتر آورده ولی من یه کوله دو برابر خودم

اونجا فهمیدم که قضیه خنده ها چی بود.

۳۰
آذر
بعضی از دوستان به بنده طعنه هایی درباره مطلب قبلی زدند ؛ پس اینو داشته باشید

  • titanous
۲۸
آذر
این خصوصیه مادرمه

۲۶
آذر

ترک کردن لپ تاپ و اینترنت از ترک خونوادم سختتر بود.

به قول بچه ها: هه هه

-------------------

یکی از دوستان:

سلام ایلیا خانم.

من:!!!!!! د بیا سریع جنسمونو عوض میکنن

-------------------

اتفاقی برام افتاد که یاد یه خاطره بد افتادم

  • titanous