حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

شوق

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۷ ب.ظ
یه روز عمه م خونمون بود که تلفن زنگ خورد

گوشی تلفن رو برداشته بودن ؛ نمیدونستیم کجاست و من مجبور شدم بذارم سر بلندگو

دختر عمم بود و خواست با مادرش صحبت کنه

منم صداش کردم و از آیفون تا الو رو گفت؛ با ذوق و شوق دخترش گفت: مامان سریع بیا که داره برام خواستگار میاد

من که داشتم از خنده روده بر میشدم (البته دستم جلو دهنم بود و کسی نفهمید)

خداحافظی کرد و بدو لباساشو پوشید و رفت

... امروز تقریبا همین اتفاق افتاد و لی اینبار بدلیل مثبت بودن آزمایش بود

الهی همه عاقبت به خیر بشیم

  • titanous

داستان

جالب