یه روز با پدرم از فاتحه خونی یکی از فامیلهای هم محله ایمون اومده بودم ؛ دیدم برادرم دم در ایستاده و تو فکر رفته.
همین که پیاده شدیم به پدرم گفت: بابا پس اینکه تو اتاقه چیه؟
من متعجب مونده بودم چی میگه!!
همین که رفتیم داخل به دو سه نفری که با ما بودن گفت بیایید داخل.
همه رفتن تو اتاق منم رفتم دنبالشون.
دیدم جنازه ای تو اتاق پدر مادرم بود.