حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

در نظربازی ما ، بی خبران حیرانند .... من چنینم که نمودم ، دیگر ایشان دانند

حرفای یه نیمچه مذهبی

اولین بار به دوستم گفتم وبلاگ چیه گفت دفتر خاطرات
گفتم پس من وبلاگمو هم دفتر خاطرات و هم دفتر دل میسازم
و لا یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ فروردين ۹۲، ۲۲:۰۹ - ye montazer
    افرین
پیوندها

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جالب» ثبت شده است

۰۸
شهریور
داشتیم از تالار میرفتیم خونه عروس داماد

وسط راه ،پسر خالم که میدید راه تنگه ماشینشو میچرخوند تا راهو ببنده و بقیه بیان پایینو برقصن

آقا یه بار ! دو بار ! سه بار! ...

نه آقا این ول کن نبود که

من با یکی از بچه ها سوار شده بودم

به رفیقمون گفتم بزن جلوش ما رفتیم و رفتیم تا برا بار بعدی بازم راهو بست

همین که رفت جلوی عروس دوماد قره یا غره نمیدونم که بده

من پیاده شدم ماشینشو گازیدم

پنجاه ،صد متر همینطور گذاشتم پشت ماشین بدوه تا پیادیشدم

دیم همه ایستادن کر و کر دارن بهش می خندن

نزدیک بود سکته کنه

میگفت داشتم فکر میکردم کی ماشینمو دزدیده

۰۷
شهریور
یه روز ظهر خواب بودم؛

خواب دیدم من و پدرم داریم دعوا میکنیم؛

موضوع دعوا رو یادم نمیاد ولی جالب اینجاست؛

که:

وقتی از خواب بیدار شدم یکی دو روز با آقام صحبت نمی کردم آخه تو جو دعوا بودم هنوز فکر نمیکردم خواب باشه بعد دو روز که سر فرم اومدم

فهمیدم که اصلا دعواهه تو خواب بوده پدر بیچاره چکارس

امروزم بازم خواب دعوا با پدرمو دیدم

ولی اوایل دعوا زنگ خونه خورد و من از خواب پریدم

۲۴
مرداد

مرد میانسال شهرستانی در بازار شهر در حال راه رفتن بود؛

از کنار دختری گذشت که مانتو به تن کرده بود؛

مرد دستش را به پیرهنش گرفت و آن را از قسمت پایین کشید؛

در همین حین به مانتوی زن هم نگاه میکرد؛

با لحن ساده ی شهرستانی گفت: انگاری پیرهن من بلندتر از مانتوشه!!!!

۰۵
تیر
زن بدون شال و روسری اومده بود بیرون که آشغالا رو بده به کارگر شهرداری..

همین موقع بود که آخونده داشت رد می شد ..

زنه که آخونده رو دید گفت:ببخشید حاج آقا، و با دو رفت تو خونه..

آخونده در همین حین به زنه گفت: به ما که رسید حروم شد..


(( دیشب داستانی با همین مضمون برام پیش اومد))